کامبیز حضرتی | در روزگار کرونا که مرگ از همیشه به ما نزدیکتر است، کم داغ هنرمندان و عزیزانمان را ندیدهایم؛ اما این سرطان بود که امروز اصغر عبدالهی فیلمنامهنویس برنده سیمرغ جشنواره فیلم فجر را از میان ما گرفت…
در روزگار کرونا که مرگ از همیشه به ما نزدیکتر است، کم داغ هنرمندان و عزیزانمان را ندیدهایم؛ اما این سرطان بود که امروز اصغر عبدالهی را از میان ما گرفت. از صبح لابهلای تمام کارها و مشغلهها سر که برمیگردانم و به هرجا که نگاه میاندازم هست؛ با آن خنده همیشه برلب، چشمهای براق و شرمزده، گردن کشیده و سر متمایل به پایین.
اصغر عبدالهی مربوط به آن نسلی است که مدام میخواند، فیلم میدید و در رفاقت سخت سخاوتمند بود. اصلا اهل گفتگو بود اما نه گفتگوهای مطبوعاتی. بلد بود ساعتها و لحظهها را با دوستان بگذراند و از کتاب، سینما و فرهنگ بگوید. میدانست دانستن محصول گفتن و شنیدن است و از راه تماشای فیلم در کنار همدیگر، کتابخواندن جمعی و گوش سپردن به طرح و ایدههای همدیگر به دست میآید. این اواخر مدام از او میشنیدم که ما باید کنار هم جمع شویم و کاری انجام دهیم و باز میرفت به آن گذشتهها و رفاقتش با کیومرث پوراحمد، فریدون جیرانی، رسول صدرعاملی و این نویسنده و آن نویسنده که ما چهطور در روزگاری نه چندان دور(ونه این سالها) دور هم جمع میشدیم و چه کارها که نمیکردیم.
همیشه وقتی به این مرد مهربان آبادانی فکر میکنم از خود میپرسم چهطور میشود در مهرورزیدن یگانه بود؟ اصغر عبدالهی همانقدر که اهل سینما بود اهل ادبیات بود و هیچ فرصتی را برای دانستن از دست نمیداد. همانقدر که اهل کافه رفتن بود اهل پیادهروی بود. یکبار وقتی از مترو تجریش پیاده شدیم تا به سمت میدان هفت تیر پیادهروی کنیم (عادت دائمش بود که از تجریش تا هفت تیر پیاده روانه شود) و از سینما و ادبیات بگوییم پرسیدم شما عادت بد هم دارید؟ تکخندهای کرد و با آن صدای زیبا که بیشباهت به صدای خسرو شکیبایی هم نبود گفت: «بدترین عادتم اینه که خیلی پیادهروی میکنم، مثل جلال ستاری!»
همیشه بیمناسبت یا با مناسبت حد فاصل هفت تیر تا میدان ولیعصر بهم برمیخوردیم و همه چیز دوباره شروع میشد. وقتی سرذوق بود، بیشتر از داستان و ادبیات حرف میزد. زندگیش در آن پهنه پر از فیلم و کتاب و فرهنگ بود. در خانه هنرمندان به تماشای آثار تجسمی میرفت، در کتابفروشیهای آن اطراف با کتابهای تازه آشنا میشد و مشتری پر وپاقرص رمانها بود ودر کافههای همانجا به دیدار دوستان میشتافت. همیشه اولین و تازهترین کتابها را به دوستان معرفی میکرد و تقریبا هربار که به هم میرسیدیم مدام میپرسید که: «از محمد قائد کتاب خواندهای؟» و چون تایید میکردم گل از گلش میشکفت و میگفت: «از قائد باید درست فارسی نوشتن را یاد گرفت، بَس که پاکیزه مینویسد. انگار فروزانفر است یا معین.» این اواخر وقتی میگفت از قائد کتاب خواندهای؟ خودش هم سر شوخطبعی داشت چون میدانست چند بار دیگر هم این سوال را پرسیده است. با وجود این همه رفتنها و پرکشیدنها، مَرگ اصغر عبدالهی را باور نمیکنم. هنوز احساس میکنم در حال پیادهروی در خیابانهای همین شهر کرونازده است. کنار ویترین کتابفروشیها ایستاده و با دقت به تازههای نشر نگاه میکند و حواسش هست که در سینما چه خبر است…
با این همه مرگ، رفتن اصغر عبدالهی را باور ندارم و در انبوه رفتنها به مرگ و میر عزیزانمان عادت نمیکنیم. نه به خاطر «خانه خلوت»،«مهاجران»، «درکمال خونسردی»، «خواهران غریب»، «به خاطر هانیه»، «غریبانه»، «خداحافظی طولانی» و تنها ساخته سینماییاش «یک قناری و یک کلاغ»… بلکه به خاطر خودش که شاهکارترین اثر عمرش بود. به رفتن او شهادت نمیدهم.