امیرشهاب رضویان در یادداشتی نوشت: فیلم «نار و نی» را در هفتمین جشنواره فیلم فجر در سینما آزادی نمایش میدادند و من به همراه همکارم مجید تصمیم به دیدن فیلم گرفتیم اما عده ای از تماشاگر نمایان شروع کردند به هو کردن فیلم در سالن سینما و…
او در یادداشتی نوشت:
بهمنماه که میرسد با احساسی متناقض و خاطرههایی چندگانه مواجه میشوم:
اول:
بهمن ماه سالهای قبل از پیروزی انقلاب در زادگاهم همدان، بهمن ماههایی بود سرد و کم جان. برفهای سنگین میبارید و تنها شادمانی ما از تعطیلی مدرسه بود به دلیل بارش سنگین برف و ناراحتیمان از الزام به روبش برف بام که باید به کمک پدر و کارگر برفروب به پشت بام میرفتیم. معمولا کوهی سفید و کوچک در اثر پایین ریختن برف در کنار دیوارهای کوچه شکل میگرفت و جذاب ترین بخش برفروبی هنگامی بود که می توانستیم از بالای بام بر روی کوه برف دست سازمان بپریم و ادای استیو آستین شخصیت اصلی سریال مرد شش میلیون دلاری را در بیاوریم. مرد شش میلیون دلاری سریالی امریکایی بود که دوشنبه شبها، از شبکه یک پخش میشد با استفاده از تکنیکهای سادهای مثل اسلوموشن (حرکت آهسته)، لی میجرز بازیگر فیلم میتوانست در زمانی طولانی مسافتی کوتاه را طی کند و بر تنش لحظه های مهم فیلم بیفزاید. ماهم ادای استیو را در میآوردیم و از بالای بام می پریدیم و موزیک مرد شش میلیون دلاری رابا دهان می نواختیم اما حرکت پرش ما به جای اسلوموشن، فستموشن بود و پیش از شروع ملودی موسیقی فیلم بر تل برف سقوط کرده بودیم. استیو آستین نمونه تمام عیار یک آرتیست امریکایی بود و علاوه بر تمامی خصوصیات این گونه آرتیستها، به دلیل ابزارهایی که در بدنش کار گذاشته شده بود توانایی جسمی عجیبی داشت که می توانست با حرکت اسلوموشن از روی زمین به بالای ساختمانها بپرد و یک تنه با چند نفر درگیر شود. می گفتند لی میجرز به دعوت تلویزیون که به ایران میآید در فرودگاه مهرآباد منتظر رسیدن نماینده تلویزیون که بوده، توسط گندهلاتهای منطقه شناسایی میشود و چند نفر برای گردگیری و عرضاندام به سراغ بازیگر زباننابلد مظلوم امریکایی میروند و با علمالاشاره دعوتش میکنند به کتککاری و بنده خدا را بیخبر از همه جا کتک میزنند و سربلند از این که شاخ استیو آستین شش میلیون دلاری امریکایی را شکستهاند، جمیعا به کلانتری مهرآباد برده میشوند و در پاسخ به افسر نگهبان میگویند که "فقط خواستیم ببینیم راست راستکی اینقدر زور داره یا این که داره فیلم میاد؟" مترجم که موضوع را برای لی میجرز میگوید گویا خندهاش میگیرد و رضایت میدهد. بعد از بارش برف مهمترین واقعهی بهمن ماه ششم بهمن بود که به آن روز انقلاب سفید یا انقلاب شاه و ملت میگفتند و برای من همیشه سوال بود که انقلاب را معمولا عدهای بر علیه حکومت وقت انجام میدهند، آیا در سالهای اول دهه چهل شاه بر علیه حکومت سابق انقلاب کرده که پیروزیاش اینگونه جشن گرفته میشود؟روز ششم بهمن با کاغذها و بادکنکهای رنگی و پرچمهای سه رنگ و طاق نصرتهای چوبی و مقوایی، خیابانهای اصلی شهر را آذین میبستند و محصلهای مدارس و ادارهجاتیها را اجبارا برای راهپیمایی به خیابان بوعلی، خیابان اصلی شهر میآوردند. به هر حال کارناوالی کوچک بود و در صفی که از مدرسه ما برای راهپیما تشکیل میشد معمولا تعدادی بپا میگذاشتند که مبادا جیم شویم و به جای راهپیمایی به خانه و شاید سینما برویم.
***
بهمن سال ۵۷،از اوایل مهرماه کلاسها تق و لق بود و فقط یکی دو هفتهی اول، پبشاهنگهای مدرسه پرچم سه رنگ شیر و خورشیددار را بالا بردند و گفتند: "من به این پرچم مقدس که مظهر استقلال میهن من است سوگند یاد میکنم که پاسدار و نگهبان وطن خویش باشم، زندهباد شاه، پایندهباد میهن، برقرار باد پرچم…" کمی بعد بزرگترها گفتند: "انقلاب شده، نروید مدرسه". مدرسهها بسته شد و ما که محصل بودیم از این تعطیلی نابهنگام نهایت لذت را بردیم. مثل تابستانها ول بودیم توی محله و با بقیه همبازیها، در کوچهها مشغول شیطنت بودیم، پلیاستیشن و کامپیوتر وجود نداشت و بیشتر مشغول الک دولک و تیلهبازی و هفت سنگ بودیم. بزرگترها میرفتند راهپیمایی و ما هم بین دست و پای آنها میلولیدیم. تعطیلی کمی که طولانی تر شد، پدرم یک روز من و خواهر و برادرم را نشاند روبروی خودش و تخته نرد یادمان داد که در غیاب درس و مشق و معلم فرصتسوزی نکرده باشیم و با این بازی قدیمی آشنا شویم. خدا رحمتش کند نمیدانست که این بازی حداقل پسرهایش را معتاد به تاس ریختن میکند و در نگاهشان به زندگی آنقدر موثر خواهد بود. بعد از مدتی یک روز دم غروب، سرود "الله، الله" با صدای رضا رویگری از تلویزیون ملی ایران پخش شد و چند شب بعد هم سرود "هوا دلپذیر شد"، ساختهی کرامت دانشیان پخش شد. ما فقط میشنیدیم که انقلاب پیروز شده و وقتی تغییر اوضاع باورمان شد که بزرگترها گفتند: "بازی بس است، برگردید مدرسه". کلی دمغ شدیم، البته از برگشت به مدرسه!
***
همان سال بهمن ماه، به دلیل اعتصاب کارکنان شرکت نفت، تولید نفت برای مصرف داخل پایین آمده بود و فقط در ساعاتی محدود، نفت به عنوان سوخت اصلی شهر توزیع میشد. هنوز از گاز شهری و بخاری گازی و البته گاز گرفتگی و مرگ خاموش خبری نبود. پیتهای حلبی نفت با آرم «ایرانول» و بیست لیتریهای پلاستیکی و دبههای بزرگ و کوچک، در پیادهروهای منتهی به شعبههای فروش نفت، پشتسر هم قطار میشدند و مردم بیکار در صفهای بیپایان، بالای سر پیتهاو دبهها با هم اختلاط میکردند و تحلیلهای عجیب و غریب اجتماعی و سیاسی میدادند و برای ازدواج دختر فلان همسایه با پسر بهمان همسایه و آینده اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران نسخه میپیچیدند. یادشبهخیر یکی از دوستان پدرم، از همان روزهای "نفت انتظاری" تا همین چند سال پیش که فوت کرد، همیشه میگفت: "انگلیسا نمیگذارن. بالاخره جنگ داخلی میشود". خدابیامرز مثل داییجانناپلئون هر تغییری را کار انگلیسا میدانست.برای این که کسی توی صف نزند و پیتش را خارج از نوبت وارد صف نکند، طنابهایی با رنگ و قطر و جنس متفاوت، توسط مردم از وسط دسته پیتها و دبهها رد میشد که مثل یک نخ تسبیح، از ابتدا تا انتهای صف ادامه داشت و برای محافظت از حقوق صاحبان ظرفها، یا به قولی شهروندان متقاضی نفت، تعدادی از کارآفرینهای هر محله، باهم گروهی جدید به نام "محافظان حقوق اهالی محله" یا "پیت بانان" تشکیل دادند و کارشان این بود که شب تا صبح، بالای صف پیتها کشیک بدهند تا حقی از کسی ضایع نشود و از هر صاحب پبتی، بین ۲ تا ۵ ریال حقالعمل میگرفتند. شهرداری تهران سالها بعد، با الهام از این حرکت مردمی "پارکبانان" را اختراع کرد که با لباس متحدالشکل و دستهای کاغذ رسید و یک باتوم، حواشی خیابانها را به رانندگان مستاصل اجاره میدهند. بگذریم نفت لیتری دو ریال بود و یک حلب بیست لیتری نفت، در جایگاه چهارتومان فروخته میشد و در شرایط عادی که نفت فراوان بود، اگر "نفتی" (یعنی کارگر نفت فروشی که با یک گاری دستی حلبهای نفت را حمل میکرد) نفت را به خانهها میآورد، باید پنج تومان میپرداختیم. در حاشیه عرض کنم که با توجه به این که زبان فارسی شکر است و در ذات هر فارسیزبانی اعم از ایرانی، افغانی، تاجیک و حتی بخشی ازساکنان شبه قاره هند، شاعری بالقوه پنهان شده، آن سالها وقتی که نفتی از حوالی خانهها می گذشت، با نوایی آهنگین و کشیده آوا سر می داد: "ن…ف…تی" گاه از پنجره یا حیاط خانه با همان ضرباهنگ پاسخ میدادیم: "قربونم ر…ف…تی" که معمولا با کلماتی ناموزون از سوی نفتی پاسخ داده می شد که بازنویسی آن در شأن این وجیزه نیست. جهت مزید آگاهی نسل جدید، باید بگویم که آن سالها بیشتر شهرهای کشور، گازکشی نشده، نفت، سوخت اصلی اکثر خانوادهها بود و بخاریهای پلار و آزمایش و ارج، چراغهای علاءالدین، چراغهای خوراکپزی والور، چراغهای سه فتیلهای، چراغهای انگلیسی، گردسوز، لامپا و سماورهای عالینسب با نفت میسوخت (البته اگر بخواهم دربارهی همهی این چراغها توضیح بدهم، ممکن است مطلب جنبهی تبلیغاتی پیدا کند و برای مدیر مسوول نشریه، شبههی تبانی نگارنده با تولیدکنندگان قدیمی وسایل فوقالذکر پیش بیاید. پس از جوانان نسل جدید دعوت می کنم که از والدینشان در بارهی این چراغها سوال کنند. ابضاً در مورد ارتباط نفت با شکوفا شدن هنر آواز خوانی خواننده مردمی پیش از انقلاب، مرحوم نعمت آغاسی یا "نعمت نفتی سابق" که هیچ ارتباطی با آندرهی آغاسی تنیس باز ندارد هم لطفاً از بزرگترها سوال شود.)
***
باز هم بهمن ماه ۵۷، بنزین لیتری یک تومان بود و باز هم به دلیل اعتصاب کارگران صنعت نفت، صف ماشینها مقابل پمپبنزینها طولانی بود و البته نه کارت بنزینی در کار بود و نه کوپن و سهمیهای، فقط باید دوسه ساعت توی صف میایستادی تا باک ماشین را پر کنی. البته آن وقتها، هم ماشین کم بود و هم مردم تا به این اندازه دست و دلشان برای یک لیتر بنزین نمیلرزید! صف بنزین هم از محلهایی بود که تحلیلهای سیاسی اجتماعی مرتبط با انقلاب موضوع اصلی مباحثهی رانندگان منتظر بود.
***
پیش از انقلاب در همدان ۵ سینمای مهم داشتیم اولی سینما الوند در ضلع جنوب غربی میدان اصلی شهر، که در سال ۱۳۱۳ با کنسرت قمرالملوک وزیری و با حضور عارف قزوینی افتتاح شده بود. دوم سینما تاج در ضلع جنوب شرقی میدان، سوم سینما هما در ضلع غربی خیابان بوعلی حدفاصل میدان اصلی و آرامگاه شیخ الرئیس وچهارم سینما لوکس حدودا روبروی سینما هما در ضلع شرقی خیابان بوعلی. و سینمای باشگاه معلمان که آخر هفتهها فیلم نمایش میداد. سینما الوند وتاج در دوران فعالیتشان دو سه باری آتش گرفته بودند و در امر سوختن، صاحب تجربه بودند. اوایل دهه ی ۴۰ سینما الوند که آتش میگیرد، ماشین آتش نشانی شهر که از چند صد متر بالاتر به مقابل سینما میرسد تانکرش خالی بوده و از آنجا که به صورتی تاریخی، مدیریت ایرانی به رغم ناتوانیاش در پیش بینی بحرانهای محتمل، در مدیریت بحران و حل لحظهای معضلات بسیار تواناست. سرپرست آتش نشانان غیور، با حرکتی سریع و انقلابی شلنگ قطور ماشین را در حوض آب وسط میدان قرار می دهد و با مکش و پمپاژ آب موجود در حوض، به خاموش کردن آتش سینما میپردازد. دوستی که در صحنه حاضر بوده از تصویر غریبی حکایت میکرد که ماهیهای قرمز پیچ و تاب خوران، از دهانهی نازل شلنگ آتش نشانی به وسط شعلههای آتش پرتاب می شدندو و در کنار پزیتیوهای فیلم شعله ور میسوختند. فرض بفرمایید این صحنه را در یک فیلم بازسازی کنم. یکی دو نفر منتقد حتما می نویسند که اصلا چنین چیزی ناممکن است و یا این که طرف ادای مارکز را در آورده است! همچنان بهمن ۵۷، سینماها آتش میگرفت و حلقههای فیلم از آپارتخانه و انبار سینماها، وسط خیابانها پراکنده میشد. گاه یک حلقه فیلم غلت می خورد و از ابتدا تا انتهای یک خیابان را، مثل یک متر بنایی اندازه میگرفت. من و دیگر پسربچههااز میان نوارهای سالم، تصاویر نسوخته را جدا میکردیم و به صورت «فیلم جفتی» با ذرهبین نگاه میکردیم. سینما همای همدان که آتش گرفت، یک رول دو هزار فوت سیاه و سفید از فیلم شازده احتجاب از نزدیکی آرامگاه بوعلی تا میدان اصلی شهر قل خورد و تصویر شازده ظالم قجر بر آسفالت خیابان بوعلی مکررا بوسه زد. بعدها که به دبیرستان رفتم، بخشی از کپی ۳۵میلیمتری فیلم «شازده احتجاب» را به قیمتی نازل از همکلاسیای که در آتش زدن سینما مشارکت مفید داشت خریداری کردم. هنوز چند صد فوت از پزیتیو این فیلم، در صندوقچهی اسباببازیهای کودکی من و برادرم است.
دوم:
آذرماه یا دی ماه سال ۶۱ بود، در روزنامه اطلاعات خبر برگزاری و فرم تقاضای شرکت در جشنواره فیلم فجر چاپ شده بود. بخش فیلم کوتاه هم داشت. من هفده سالم بود و فیلم کوتاهی به اسم «انقلاب» ساخته بودم. فیلم را با پست سفارشی به دفتر جشنواره در تهران فرستادم به نشانی باغ فردوس، خیابان طوس، نبش کوچه دلبر. همانجایی که الان دفتر امور بین الملل جشنواره است. اوایل بهمن در روزنامه دیدم که فیلمم در بخش فیلم کوتاه اولین جشنواره فیلم فجر پذیرفته شده. خیلی خوشحال شدم که در رقابتی تنگاتنگ فیلمم به جشنواره راه یافته است، ولی وقتی به تهران آمدم متوجه شدم همه کسانی که فیلم کوتاه به جشنواره فرستاده بودهاند، فیلمهایشان پذیرفته شده و تعداد فیلم ارسالی کم بوده و اصلاً انتخابی در میان نبوده است. از شهر من همدان حدود هفت یا هشت فیلم فرستاده شده بود که همه پذیرفته شده بودند و ما قبل از مواجهه با این حقیقت فکر میکردیم چه فیلمسازهای خوبی هستیم که فیلم هایمان به جشنواره راه یافتهاند! آن زمان تازه مادربزرگم یعنی مادر مادرم، فوت کرده بود و من برای آمدن به تهران از داییام به عنوان صاحب عزا اجازه گرفتم. او هم با توجه به پذیرفته شدن فیلم در جشنواره تصور کرد من آینده روشنی در این راه دارم و به همین جهت موافقت خود را برای حضور من در جشنواره اعلام کرد! البته با گذر زمان به من و دایی ام اثبات شد که تصورش چندان درست نبوده! چندان آینده روشنی در پیش رو نبود! آمدم تهران و عازم موزه هنرهای معاصر یعنی محل نمایش فیلمم شدم. وقتی وارد سالن سینما تک شدم چون چشمم به تاریکی عادت نکرده بود چیزی نمی دیدم ولی بعد از مدتی متوجه شدم سالن کاملا خالی است. در واقع من بودم و دو نفر دیگر و آپاراتچی محترم. وقتی که به همدان برگشتم به همه گفتم که سالن گوش تا گوش پر از تماشاگر بوده و از من امضا هم گرفتهاند! چه میشود کرد دروغ که مالیات ندارد. ضمنا آن سالها هنوزموبایل دوربیندار که هیچ، اصلا موبایل اختراع نشده بود که با من عکس سلفی و یادگاری بگیرند! پس به همان امضا دادن اکتفا کردم!
از بهمن ماه سال ۶۱ و اولین جشنواره فیلم فجر که فیلم کوتاه «انقلاب» را در آن داشتم، تا حالا مشتری این جشنواره هستم، با این تفاوت که تا ۱۰ سال اول جشنواره، دل و دماغ توی صف ایستادن را داشتم، اما بعد از آن سعی میکنم وقتی که بلیت پیشفروش دارم به سینما بروم. اصولاً فشرده شدن انسان در صف جشنواره پدیده ناخوشایندی است که در ابتدای جوانی تحملپذیر است و پس از آن خیر.
سوم:
سال۶۲ بود و موسم دومین جشنواره فیلم فجر. این بار راه وچاه را یاد گرفته بودم و فیلم کوتاهم به نام یکی دیگر را مرتب و منظم فرستاده بودم به جشنواره و دعوت شده بودم به جشنواره. سوار بر اتوبوس اتوهمدان، معروفترین شرکت اتوبوسرانی آن سالهای ولایت به پایتخت آمدم و در موزه هنرهای معاصر به دفتر بخش آماتور جشنواره که حجت سیفی دبیرش بود رفتم. احمد نیک آذر که همان سال فیلم آن سفر کرده را ساخته بود معاونش بود و من را به هتل کوثر محل اقامت مهمانان جشنواره رساند. کمی بعد سر و کله ی بقیه مهمانها هم پیدا شد. محمود نظرعلیان مرد درشت اندام آذری که این روزها در فیلمها بازی می کند. یدالله نوعصری کارگردان و مرتضی پوراظهری فیلمبردار از تبریز، محمدرضا غفاری کارگردان اززنجان، کریم هاتفی نیا کارگردان ازشیراز، مهدی عابدی کارگردان از زنجان، یوسف اکرمی از باختران سابق کرمانشاه فعلی، در سالهای اول انقلاب اسم این شهر به دلیل وجود کلمه ی شاه در ترکیبش، به باختران تغییر کرد که بعدها با تلاشهای بی وقفه ی نماینده منتخب مردم در مجلس شورا، مرحوم پهلوان ططری مجددا به کرمانشاه تغییر نام یافت. ططری در آگهی انتخاباتیش عکسهایی از تواناییهای ورزشیاش چاپ کرده بود و زیرش نوشته بود: روستا زادهی پاک است ططری… فاقد پارک و پلاک است ططری. سال ۷۰ مرحوم کیومرث صابری در مجله ی گل آقا یک شماره را به او اختصاص داد و به عنوان نماینده برگزیده با او مصاحبه ای طنازانه انجام داد که مورد توجه خوانندگان قرار گرفت.
حجت سیفی فیلمی سینمایی ساخته بود به نام کیلومتر ۵ . تلاشی شبیه به فیلم طبیعت بیجان با مایه ی جنگ و سوزنبانی که به جای مشکل بازنشستگی می خواهد به جبهه برود و با رفتنش موافقت نمی شود. فیلم را یک بار دیده بودم و یک از روزهای جشنواره که با کریم هاتفینیا به سینما بهمن رفته بودیم، حجت را دیدیم و اجبارا با او به سالن نمایش رفتیم. حجت پشت سرمان نشسته بود و زود رفت. من فکر کردم که کریم فیلم را ندیده، پس به تماشای دوباره فیلم نشستم و از دقیقه ی دهم فیلم را خوابیدم و بیدار که شدم آخر فیلم بود و هدایت ا… نوید بازیگر فیلم از داخل واگن قطار راهی جبهه داشت برای همکار سوزنبانش دست تکان می داد. کریم پشت سر را نگاه کرد و پرسید سیفی کو؟ گفتم همان اوایل فیلم رفت! گفت: چرا زودتر نگفتی؟ من توی رودبایستی با حجت موندم فیلم روتماشا کردم! تازه فهمیدم او هم فیلم را یک بار دیده بوده. امان از این فرهنگ تعارف و رودربایستی ایرانی!
القصه این بار هم فیلمها در موزه هنرهای معاصر نمایش داده می شد و روز اختتامیه دیپلم افتخار بهترین فیلم کوتاه را دریافت کردم (هنوز سیمرغ اختراع نشده بود!) به همراه ۱۰ حلقه فیلم سوپر هشت که هیات داوران هدیه داد تا فیلم بعدیم را بسازم، اما تیرماه سال بعد برای فیلمبرداری جشن عقد خواهرم مصرف شد و الان برای بازماندگان آنهایی که طی سی سال گذشته ازبین مان رفته اند خاطره انگیز است.
چهارم:
سال ۶۳ بود و موسم سومین جشنواره فیلم فجر. به تهران مهاجرت کرده بودم و در آستانه نوزده سالگی شده بودم کارمند موقت انجمن سینمای جوان. حسن آقاکریمی قائم مقام انجمن بود و با سفارش و محبت او استخدامم کرده بودند. این بار جشنواره فجر بخش آماتور دبیرخانه مستقل داشت و من ابتدا شدم مسوول دریافت نسخه های هشت و شانزده میلیمتری فیلمها. فرزاد موتمن یک فیلم هشت میلیمتری فیلمبرداری کرده بود به نام نساجی سنتی به کارگردانی هلن حقانی راد،حمید خضوعی ابیانه فیلمی فیلمبرداری کرده بود به نام آغاز فصل سرد. ابراهیم حاتمیکیا فیلم هشت میلیمتری صراط را ساخته بود و مسعود جعفری جوزانی با فیلم کوتاه با من حرف بزن و امرالله احمدجو با فیلم کوتاه عمو ابراهیم در جشنواره بودند. خودم هم فیلم کودک و خزان را در جشنواره داشتم
فیلمها را که تحویل گرفتم به گروه کتاب جشنواره پیوستم و همراه با محمود ارژمند و محمد آفریده کتاب را چاپ کردیم، جشنواره قرار بود در شیراز برگزار شود، پس همراه با محمود نظرعلیان به شیراز رفتیم و سالن نمایش، آپاراتخانه و دفتر جشنواره را سامان دادیم. ازتهران آپاراتچی نیاوردند و شدم آپاراتچی جشنواره و صبح تا شب پای آپارات ۸ و ۱۶ میلیمتری فیلم نمایش دادم و الان بعد از سی سال بیشتر فیلمها را به خاطر دارم.
روز اختتامیه که جایزه می دادند آقای انوار معاون امور سینمایی ازتهران به شیراز آمد. اما من جایزه نگرفتم. در اینجا می خواهم اثبات کنم که آن سال هیچ گونه لابیای برای جایزه گرفتن انجام نشد چون اگر لابی بازی وجود داشت حتما من جایزه می گرفتم! اصلا هنوز این کلمه لابیبازی و بازی برد برد و این گونه ادبیات سیاسی وارد سینما نشده بود.
پنجم:
سال ۶۴ بود و موسم چهارمین جشنواره فیلم فجر. انتظار برای پاسخ مثبت سازمان سنجش و ورود به دانشگاه هنر طولانی شد و زندگی بدون کارت پایان خدمت مشکل به نظر می آمد. همه ی دوستانی که می گفتند به سربازی نمیرویم تک تک با موهای تراشیده در گوشه و کنار مشاهده میشدند پس دفترچه اعزام به خدمت نظام وظیفه را گرفتم و به امید حضور در نیروی هوایی که آن روزها جای بهتری برای خدمت سربازی بود اشتباها سوار اتوبوسی شدم که من و ۳۹ نفر دیپلمه ی دیگر را در مرکز آموزش ۰۶ لشگرک پیاده کرد و از نیروی زمینی سر در آوردم و تا بجنبم دوره آموزشی طی شد و یکی دوماه دوره جنگهای نامنظم همراه با اعمال شاقه را هم در پادگان پسوه کردستان طی کردم و فیلمساز بالقوه سالهای بعد، شد سرباز پیاده ی رسته رزمی و ارتباطش از شمال عراق با جشنواره فجر محدود شد به روزنامه اطلاعات و جمهوری اسلامی که از تهران به کردستان میرسید و در پادگان پسوه تقسیم میشد و در کنار کمکهای مردمی و جیره هفتگی با وانتهای تویوتای ژاپنی و نفربرهای ایفای آلمان شرقی با فاصله یک هفته از انتشار از مسیر نقده، اشنویه، کوهستان کلاشین و لولان به خط مقدم در منطقه سیدکان عراق می رسید. اخبار سینمایی جشنواره را می بلعیدم و در آنجا بود که شنیدم تنوره دیو ساخته کیانوش عیاری جایزه گرفته است. بهمن ماه سال قبل آقای انوار که به شیراز آمده بود از دو برادر به نامهای داریوش و کیانوش عیاری نام برد و گفت حتما به این دو نفر در جشنواره آینده جایزه خواهیم داد. کیانوش را از مجلات سینمای آزاد پیش از انقلاب و اولین شمارههای مجله فیلم میشناختم که برای اولین بار گزارش پشت صحنه تنوره دیو را چاپ کرده بود. در آن فیلم رخشان بنی اعتماد دستیار و برنامهریز بود و زیر عکس رخشان نوشته بود رخشنده بنیاعتماد! تا سالها این مشابهت اسم رخشان با پوران درخشنده برایم باعث به اشتباه گرفته شدن این دو میشد!
ششم:
سال ۶۶ بود و موسم ششمین جشنواره فیلم فجر. به خاطر دارم در صف سینما عصر جدید بودیم برای دیدن فیلم «شاید وقتی دیگر» و دو سرباز وظیفه حفظ نظم محوطه بیرونی سینما را بر عهده داشتند. با اضافه شدن مردم به صف خرید بلیت خواه ناخواه ازدحام افزایش یافت و این سربازهای عزیز که ظاهراً از سوی مافوقهای خود دستورهایی جهت حفظ نظم دریافت کرده بودند شروع کردند به استفاده از باتومهای خود. خب آنقدرها هم در قید و بند این نبودند که سینما عصر جدید با سینمایی مثلاً در خیابان شوش کمی تا قسمتی متفاوت است. خلاصه که آن روز بخشی از جامعه روشنفکری ایران توسط باتومهای این دو سرباز مورد عنایت قرار گرفتند. البته من آن طرف خیابان محتاطانه به صحنه نگاه میکردم و جلو نمیرفتم که خدای ناکرده مورد عنایت ایشان قرار نگیرم! البته در هو کشیدنهای گاه و بیگاه حضار که با بالا رفتن باتوم فرو میکشید مشارکت مدنی می کردم، اما لبها را تا حدی باز می کردم که دهان پشت سبیلم پنهان باشد و خدای ناکرده به عنوان آدم ناراحت شناسایی نشوم. به هر حال منتظر آینده روشنی بودم که در پیش بود و هر نوع دستگیری موقت و غیر موقتی این آینده را به مخاطره میانداخت و البته در اینجا نباید از خاصیت منحصر به فرد سبیل در پنهانسازی اعتراضات مدنی غافل بود! خلاصه این که به رغم هوکشیدنهای مداوم و ابراز قدرت باتومها و همراهی مرحوم کاوه با متقاضیان، بلیط به من نرسید و شب هنگام فیلم را در سینما کریستال دیدم در ردیف اول چسبیده به پرده. خدا مرحوم صابر رهبر را بیامرزد خودش دم در ایستاده بود و در آن شلوغی جشنواره بلیط پاره میکرد و لبخند میزد.
هفتم:
سال ۶۷ بود و موسم هفتمین جشنواره فیلم فجر. یادم است فیلم «نار و نی» را در سینما آزادی نمایش میدادند و من به همراه همکارم مجید تصمیم به دیدن فیلم گرفتیم. در سانسی که «نار و نی» بر روی پرده بود تعدادی از مخاطبان عادی سینما هم بلیت تهیه کرده، وارد سالن شده بودند. با توجه به مختصات فیلم سعید ابراهیمیفر مشخص بود که «نار و نی» فیلم مطلوب مخاطب عادی سینما نیست و نتیجه اینکه عده ای از تماشاگر نمایان شروع کردند به هو کردن فیلم در سالن سینما. انتظامات بیرون سینما که آن زمان از بچههای شهربانی بودند وارد سالن شدند و شروع کردند به اخراج محترمانه افراد هو کننده. من و مجید هم محض تفریح شروع کردیم به معرفی کردن افرادی که فیلم را هو میکردند، به این شکل که وقتی مأموران شهربانی یک عده را از سالن خارج میکردند برخی با خیال راحت هو کردن را ادامه میدادند اما با بازگشت ماموران به داخل سالن ما بلافاصله هو کننده را به ماموران لو میدادیم. البته ناگفته نماند که صاحب سینما پول بلیت افراد اخراجی را به آنها پس میداد. این هم بخشی از خدمات حقیر بود نسبت به سینمای روشنفکر ایران!